در جواب پيامکی ...
* پيامك فرستاد كه :
از وقت و روز و فصل
عصر و جمعه و پائيز
دلتنگم
و بي تو
مثل عصر جمعهي پائيز دلتنگم
پاسخ دادم :
جانا ! روا نباشد خونريز را حمايت ...
گفت :
به عشقه فكر كرديد تا به حال؟
به اين برگهاي سبز عميق كه تن ديوارها را فرش ميكنند؟
گفتم :
بارها. و بسيارتر نوشتهام.
گفت :
زيبا ميشود ديوار اما از درون ميپوسد ... چرا عشقه؟
گفتم :
حكايت غريبي است. اين پوسيدن را ققنوسوار خاكستر شدن ميدانم
گفت :
خود خواسته است يعني؟
درخت و ديوار پايه ميدانند چه ميآيد به سر رگ و ريشهشان؟
كسي ميگفت عاشق از طبيعت اسمش پيروي ميكند. شبيه عشق.
گفتم :
مينويسم. من ميدانم كه با آگاهي است.
□
ايستاد. به درخت روبرويش نگاه كرد و بلند فرياد كشيد تا همه بشنوند. به كساني كه از صداي بلندش ناراحت ميشدند اهميت نميداد، اميد داشت كه كسي از ميان انبوه رهگذران صدايش را بشنود و پاسخ بگويد. پاسخ صحيح را، نه آن كلمات مغشوشي كه بارها از اشخاص مختلف شنيده بود.
ديوار فرش شده بود. سبز، طيفهاي مختلف سبز، ظهر بود، هواي گرم، نور آفتاب رنگهاي سبز همجوار با قرمزي آجرهاي بهمني را زيبا كرده بود و بوي صمغ درخت پر برگ قد كشيده سمت و روي ديوار به ريهها منتقل ميشد. يك نفس عميق كشيد. آماده بلند پرسيدن. بعضي رهگذران نگاهش ميكردند و زير لب حرفهايي ميزدند. حرفهايي كه او نميشنيد چه هستند، اما هر چه بودند مربوط به او بود. بچهها با دقت بيشتري نگاهش ميكردند.
سينهاش نياز به صاف كردن نداشت، بارها اين سوال را پرسيده بود و بعضي كه بارها او را ديده بودند ميشناختندش. صداي رسايي كه از بس اين سوال پرسيده بود براي بسياري آشنا بود، دوباره وقتي چشمش به ديوار فرش شده افتاد به زبانش آمد كه :«برگها ميدانند، ديوارهم ميداند، من هم ميدانم، نَفسِ پوسيدن هم ميداند، ببينم! آيا شما ميدانيد چرا، كدام، ابتدا ميرويد؟ كدام عاشق آن ديگري ميشود؟ نگاه اول را كدام به كدام مياندازد؟ لبخند اول را چطور؟ اشك اول را ميدانيد؟ كدام اول چشمهايش را ميبندد و به آن ديگري پاسخ ميدهد؟ چرا اين دو كه اينطور همديگر را به آغوش ميكشند، حيا نميكنند؟ جلوي اين همه آدم كه ميآيند، ميرند، ميآيند، ميروند ... ميآيند، ميروند ... ؟ چرا ... چرا؟»
عدهاي كه براي اولين بار ميديدندش خنديدند. عدهي ديگري هم كه براي اولين بار ميديدند، نگاهِ متعجبي كردند و گذشتند. عدهي ديگري كه هميشه ميديدندش رد شدند. بچهها خنديدند و خيره نگاهش كردند و وقتي حرفش تمام شد و به ديوار فرش شده نگاه كرد به او متعجب نگاه كردند، پدران و مادران بچهها كه دست بچههايشان را گرفته بودند، بچهها را از آن محل دور كردند. حتي نگذاشتند آنها درخت را و ديوار را نگاه كنند. دست بچهها كشيده شد، بعضيهايشان زمين خوردند. بعضيهايشان، گريه كردند. رهگذران، از راه هم ميگذشتند.
نشست گوشه خيابان، و به ديوار نگاه كرد، برگهاي سبز، روي ديوار آفتاب خوردهي دوده گرفتهي آجري. وقتي پائيز بود قرمز ميشد، وقتي زمستان بود ريشه ميشدند بر تن ديوار و وقتي بهار ميشد سبز روشن، تابستان كه داغتر بود سبز تند، در هم تنيدهتر.
پسري اما كنار ترازويي كنار رهگذر نشسته بود و نگاه ميكرد و ميشمرد، آمد و شدهاي مرد را ميشمرد، دفعات قبل را خوب به ياد داشت. پسري كه كنار ترازو نشسته بود جواب را نميدانست اما از كودكي متوجه درخت و ديوار شده بود و همانجا مانده بود و ترازويي جلوي خود گذاشته بود كه اجازه داشته باشد، بنشيند بي آنكه كسي با او كاري داشته باشد. شايد او حالا بتواند ساعتها به ديوار و درخت نگاه كند. رفت و آمدهاي مرد را يادداشت كند، شايد. اتفاقها را مينوشت. چند دفتر و كاغذ داشت كه اتفاقها و جوابهاي از پس هر سوالِ مرد را نوشته بود. جوابهايي كه هيچوقت مرد را قانع نگرده بود. او اما يك جواب ساعتها و روزها به فكر وا داشته بودش. جواب را مردي داده بود پير، قد، خم. كلام آرام، گام استوار، و مثل بسياري ديگر از آنها كه هيچوقت باور كردني نيستند كه حرفي، بحثي، جوابي داشته باشند.
پسر با ترازويي مردم را وزن ميكرد و با ترازويي حرفها را. رهگذرانِ هميشه همراه هم، شانه به شانهي هم ميآمدند، ميرفتنند، ميخنديدند، رد ميشدند، سكوت ميكردند و گاهي نگاه گنگي به اطراف. كودكانِ آنها به قامت ايستاده، در راه خم ميشدند و نگاه ميكردند و گاهي ميايستادند، آنها كه دستشان به دست بزرگترهايشان بود زمين ميخوردند، آنها كه دستشان به دست بزرگترهايشان نبود، گُم ميشدند.
پسركي كه با ترازو مردم را و حرفها را وزن ميكرد به كنار مرد سوال كننده رفت و چشمهايش را بست و دست مرد را گرفت و به پائين كشيد تا مرد متوجه او شود و گوشش را به دهان پسر نزديك كند تا او بپرسد :«مرگ را ميشناسي؟»
كنار مرد سوال كننده رفت، دست را گرفت،سوال را پرسيد. مرد نگاه كرد، سكوت را از نگاهش به عاريه گرفت و دهانش را به گوش پسر نزديك كرد و آرام، آنطور كه نويسنده اين سطور نفهمد گفت :«گاهي ميدانمش،گاهي نه، گاهي...» نشنيدم. و بعد شنيدم :«ايستادن است، پاي آن حرفها كه روزي زدهايم ...» نشنيدم ديگرِ حرفهايش را. حرفهاي ديگرش را نشنيدم، هيچ. پسر را ديدم كه كنار آمد و نشست پشت ترازو. نگاهي به پولهايش انداخت و ترازو را جمع كرد راهي شد.
مردي از من جدا شد، من نگاه ميكردم، مرد از من بريد، من بود، شايد من ايستادم، مرد سمت پسر ترازو به دست رفت، پرسيد، جواب شنيد و بازگشت. در من ايستاد، من شد. فكري كرد، من را برداشت و، شُد. بي هيچ «من»ي.
مرد رفت. مردي كه سوال كرده بود رفت، زير لب زمزمه ميكرد كه :«فهميدن سخت نيست، عمل به آنچه ميفهميم مهم است.» مردم ميرفتند، ميآمدند، ميخنديدند، بچهها زمين ميخوردند، ميافتادند،گريه ميكردند. بلندتر گفت، واصحتر صدا ميآمد، درختي كه ديوار را فرش كرده بود خميدهتر به ديوار تكيه كردهتر به چشمهايش نگاه كرد. مرد ميگفت :«من آن مرد را ديده بودم، مردي كه گاهي من بود، گاهي جواب بود، او ميگفت، مهم آن بود كه بداني چه ميكني، فردا را، امشب را، اشك را، درخت را، صبح را و ديوار را. درخت صداقت دارد كه به دورديوار ميتند، ميايستد، و با هم ميريزند، ريزش آنها در هم بالا رفتن و آمدن جنسي است ميان درخت و ديوار، ميان لطافت و سختي، و درس است.»
هوا جايي ميان ظهر بود و آفتاب و درخت و ديوار و سبزي رنگ برگهاي بهاري و تابستاني و ريشه و قرمزي، كنار دودهي به ديوار آجريِ قرمز.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ . ن : این یادداشت باید از وبلاگ «پائینی» ارائه میشد اما به دلیل بسته شدن آن وبلاگ و قولی که به شخص پیامک فرستنده داده بودم در این وبلاگ ارائه شد
سلام .. تو می دانستی؛ با آگاهي است ...
فکر کنم شما هم به درد من مبتلا شديد من با خودم مکالمه و مشاعره و مجادله می کنم
در عشق تو ام نصیحت و پند چه سود زهراب کشیده ام، مرا قند چه سود گویند مرا که بند، بر پاش نهید دیوانه دل است… پام در بند چه سود
سلام سعيد جان... من به روزم...مثل هميشه که به روز نيستم... منتظرت.